فیج

لغت نامه دهخدا

فیج. [ ف َ ] ( معرب ، اِ ) پیک. ( منتهی الارب ). معرب پیک فارسی است. قاصد. ( از فرهنگ فارسی معین ).ج ، فیوج. ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به فوج شود.
فیج. [ ف َ ] ( ع اِ ) گو پست. ( منتهی الارب ). || نزدیک تَک زمین. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(فَ یا فِ ) [ معر. ] (اِ. ) پیک ، قاصد. ج . فیوج .

فرهنگ فارسی

( اسم ) پیک قاصد جمع : فیوج .
گوپشت . یا نزدیک تک زمین

ویکی واژه

پیک، قاصد.
فیو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ورق فال ورق فال اوراکل فال اوراکل فال تاروت فال تاروت فال ماهجونگ فال ماهجونگ