سطوح

لغت نامه دهخدا

سطوح. [ س ُ ] ( ع اِ ) ج ِ سطح :
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست.ناصرخسرو.و سطوح او را بگچ و مهره مصقل گردانیدند. ( سندبادنامه ص 64 ). رجوع به سطح شود.

فرهنگ معین

(سُ ) (اِ. ) جِ سطح .

فرهنگ فارسی

جمع سطح
( اسم ) ۱ - بام . ۲ - بالای هر چیز که هموار و پهن باشد . ۳ - جزو خارجی هر جسم. ۴ - آنچه جسم را از فضای محیط جدا کند و آن طول و عرض دارد و عمق ندارد . یا سطح بسیط . سطح مستوی . یا سطح راست . سطحی است که بر دو خط مساوی بگذرد . یا سطح مستوی . آنچه که طول و عرض را قبول کند . ۵ - امری که طولا و عرضا قابل انقسام باشد . یا سطح محدب . سطح رویین جسم . یا سطح مقعر . سطح زیرین جسم . ۶ - طراز حد : سطح زندگی جمع سطوح . ۷ - ( در اصطلاح و تعلیمات روحانی شیعی ) دوره متوسطه تحصیلات علوم قدیمه است . این دوره در میان دوره مقدماتی و دوره تحصیلات قرار دارد . طلاب پس از پایان دوره تحصیلات عمومی و مقدماتی به تحصیلات تخصصی فقه و اصول میپرداختند و چون آنان هنوز ضعیف بود استاد مطالب را کلمه بکلمه از روی کتاب بدینسان تدریس میکرد .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم