فروهشته

لغت نامه دهخدا

فروهشته.[ ف ُ هَِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) آویخته. ( فرهنگ اسدی ). مقابل افراشته. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.بوالمثل بخاری.[ مردم روس ] کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. ( حدود العالم ).
نقابی است هر سطر از این کتیب
فروهشته بر عارضی دلفریب.سعدی.- لب فروهشته ؛ آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد : وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. ( گلستان سعدی ).
|| به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن :
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.منوچهری.رجوع به فروهشتن شود.

فرهنگ معین

( ~ . هِ تِ ) (ص مف . ) ۱ - فرو افتاده . ۲ - سست . ۳ - آویخته شده .

فرهنگ عمید

۱. پایین گذاشته.
۲. آویخته، آویزان شده.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - پایین گذاشته ۲ - سست ۳ - آویزان کردن آویخته . یا موی ( گیسوی ) فرو هشته . موی ( گیسوی ) آویخته ( بر بر دوش ) : زنی نشسته موی هشته گیسو بدست چپ همی دارد .

ویکی واژه

فرو افتاده.
سست.
آویخته شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال فنجان فال فنجان فال لنورماند فال لنورماند فال تاروت فال تاروت