فرنج

لغت نامه دهخدا

فرنج. [ ف ُ رُ ] ( اِ ) خرطوم. لفج. پوزه. ( یادداشت به خط مؤلف ).پیرامون و اطراف دهان. ( برهان ) ( اسدی ) :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.( از کلیله و دمنه رودکی ).|| شاخ بزرگی که چون آن را ببرند شاخهای کوچک از اطراف آن برآید. ( برهان ).
فرنج. [ ف ِ رَ ] ( اِخ ) افرنج. فرنگ. افرنجه. فرانسه. ( یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرانسه شود.

فرهنگ معین

(فِ رِ ) (اِ. ) نیم تنة نظامی .
(فُ رُ ) (اِ. ) پیرامون دهان ، گرداگرد دهان .

فرهنگ عمید

نیم تنۀ نظامی.
= پوز
= فرهانج۱

فرهنگ فارسی

نیم تنه نظامی
( اسم ) پیرامون دهان گرداگرد دهان .
افرنج . فرنگ

ویکی واژه

نیم تنة نظامی.
پیرامون دهان، گرداگرد دهان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال ورق فال ورق فال قهوه فال قهوه فال ابجد فال ابجد