عظم. [ ع َ ] ( ع مص ) استخوان خورانیدن. ( از منتهی الارب ): عظم الکلب ؛ سگ را استخوان خورانید. ( از اقرب الموارد ). عظم. [ ع َ ] ( ع اِ ) استخوان. ( منتهی الارب ) ( دهار ). استخوان و به هندوی هاد گویند. ( از تذکره ضریر انطاکی ). به فارسی استخوان و به ترکی سموک نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). تعریف آن در کتب پزشکی بدین نحو بیان شده که استخوان عضوی است بسیط و سختی آن به اندازه ای می باشد که دوپاره ساختن آن غیرممکن است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). «قصب » حیوان که گوشت برآن است.( از اقرب الموارد ). و برای اطلاع از خواص عظم نزد قدما رجوع به تذکره ضریر انطاکی و تحفه حکیم مؤمن شود. ج ، أعظُم و عِظام و عِظامة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). و رجوع به استخوان شود : قال رب اًنی وهن العظم منی و اشتعل الرأس شیبا. ( قرآن 4/19 )؛ گفت پروردگارا مرا استخوان سست شد و سر را پیری فراگرفت. و علی الذین هادوا حرمنا کل ذی ظفر و من البقر و الغنم حرمنا علیهم شحومَهُمِا الا... ما اختلطَ بعظم. ( قرآن 146/6 )؛ و بر کسانی که یهود شدند هر ناخن داری را حرام گردانیدیم و از گاو و گوسفند پیه های آن را حرام کردیم جز... آنچه به استخوان مخلوط باشد. - اثر انکسار عظم ؛ در اصطلاح پزشکی ، کال. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کال شود. - عظم الاوسط ( الَ... ) ؛ استخوانی است در فک اعلای انسان و گوته شاعر معروف آلمان آن را کشف کرده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). - عظم جبهه .رجوع به اکلیلی شود. - عظم حجری ؛ رجوع به حجری شود. - عظم خاصره ؛ رجوع به خاصره شود. - عظم دمعه ؛ استخوان ناخنی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ناخنی شود. - عظم رکابی ؛ یکی از خرده استخوانهای گوش. رجوع به ناخنی شود. - عظم رمیم ؛ استخوان پوسیده : بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم.حافظ.سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم عکس روحیست که بر عظم رمیم افتاده ست.حافظ.و رجوع به ترکیب عظام رمیم شود. - عظم صدغ . رجوع به صدغ شود. - عظم عضد ؛ استخوان بازو. - عظم عقب ؛ استخوان پاشنه. پاشنه. اشتالنگ. و رجوع به عقب شود. - عظم قحف . رجوع به قحف شود. - عظم قَص ؛ جناغ. رجوع به قص شود. - عظم قمحدودة. رجوع به قمحدوده شود. - عظم کعب ؛ اشتالنگ. رجوع به کعب و اشتالنگ شود.
فرهنگ معین
(عَ ظْ ) [ ع . ] (اِ. ) استخوان . ج . عظام . (عِ ظَ ) [ ع . ] (اِمص . ) عظمت ، بزرگی قد و مقام .
بزرگ شدن، بزرگی، بزرگی قدر، استخوانعظم رمیم:استخوان پوسیدهعظم قحف: آهیانهعظم قص:استخوان سینه، جناغ سینه ( اسم ) بزرگی قد و قامت عظمت . جمیل بن مصطفی بن محمد حافظ بن عبدالله ملقب به عظم از ادیبان دمشق و از اعضای المجمع العلمی العربی بود وی بسال ۱۲۹٠ قمری در اسلامبول متولد شد و در پنج سالگی پدر خود را از دست داد و با خانواده خود به دمشق آمد و زبان فارسی و ترکی را آموخت
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] «عظم» که جمع آن «عظام» است؛ در لغت به مصدر شیء عظیم گفته شده و «عِظامه» به مصدر و بزرگی أمر عظیم را گویند. به استخوان مفاصل دست و پا «عَظم» گویند. بنابراین به قسمت معظم از چیزی و وسط شیء، «عظم» اطلاق می شود و عظام (استخوان ها) همان بازو و ساق دست ها و پاهاست که بخش اعظم از بدن را تشکیل داده و زانو و آرنج را دنبال خود آورده و گوشت بر آن روییده است. عضام در قرآن در قرآن کریم واژه ی «عظام» ۱۳ بار ذکر شده که می توان این آیات را به دو دسته تقسیم نمود: دسته ی اول بیان مسئله ی «عظام» ناظر به توصیف احوال استخوان در قیامت است که بیشترین سهم آیات را به خود اختصاص داده؛ و دسته ی دوم آیاتی است که واژه ی استخوان در آن ها ذکر شده، بدون این که ناظر به مباحث معاد و قیامت باشد که در این مقاله به هر دو گروه می پردازیم. قرآن و تصویر استخوان در دنیا تنها در دو آیه از مجموعه آیاتی که در آن از استخوان سخن به میان آمده، بحث از قیامت نشده است: ← استخوان، شالوده ی بدن ... [ویکی الکتاب] معنی عَظْمٍ: استخوان معنی عَزَمَ: جدی و حتمی شد معنی عَزْمِ: تصمیم جدی و عقد قلب است بر اینکه فعلی را انجام دهی ، و یا حکمی را تثبیت کنی ، بطوری که دیگر در اعمال آن تصمیم و تاثیرش هیچ سستی و وهن باقی نماند ، مگر آنکه به کلی از آن تصمیم صرف نظر کنی ، به این معنا که عاملی باعث شود به کلی تصمیم شما باطل گردد (معن... معنی عِظَامِ: استخوانها(جمع عظم) معنی عَظِیمٌ: بزرگ (این کلمه از عظم به معنی استخوان گرفته شده چون معیار در بزرگی جثه هر کسی درشتی استخوانهای او است آنگاه هر چیز بزرگ و درشتی را هم به عنوان استعاره عظیم خواندند ، و بعد از کثرت استعمال معنای اصلی کلمه شده است) تکرار در قرآن: ۱۲۸(بار) (بر وزن عنب)بزرگی. خلاف صغر. راغب گوید: اصل آن از «کبرعظمه» (استخوانش بزرگ شد) است سپس به طور استعاره به هر بزرگ گفته شد محسوس باشد یا معقول، عین باشد یا معنی. . هر که محترمات خدا را تعظیم کند و بزرگ و محترم بدارد آن برای او پیش خدایش بهتر است. . «یُعظم» از باب افعال است یعنی مزد او را بزرگ میگرداند. عظیم: بزرگ. خواه محسوس باشد مثل . . و خواه معقول و معنوی نحو . .