صداع. [ ص ُ ] ( ع اِ ) دردسر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. ( غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس. ( بحر الجواهر ) : چو گل بیش ندهم سران را صداعی کنم بلبلان طرف را وداعی.خاقانی.باول نشاط شراب آن نیرزد که آخر خمارم رساند صداعی.خاقانی.بجان شاه که درمگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است.خاقانی.کار جز باده و شکارت نیست با صداع زمانه کارت نیست.نظامی.پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی فراکنند یکی را که کار او بگذار.کمال اسماعیل.از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق.( مثنوی ).گفت خاموش از این سخن زنهار بیش از این زحمت و صداع مدار.سعدی.
فرهنگ معین
(صُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - دردسر. ۲ - موجب زحمت . ۳ - مزاحمت .
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] زحمت، دردسر. ۲. (پزشکی ) سردرد.
فرهنگ فارسی
دردسر، سردرد ( اسم ) ۱ - دردسر ( بطور عام ) . یا صداع شقی . دردی که در یک جانب سر حادث شود . ۲ - موجب زحمت مزاحمت . یا صداع مگس . مزاحمتی که مگس ایجاد کند .