شوخگین. ( ص مرکب ) شوخگن. ( المعجم ). شوخگن که چرکن باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). چرکین. ( ناظم الاطباء ). واقح. ( منتهی الارب ). دنس. چرک. چرگن. ناپاک. ( یادداشت مؤلف ). پلید و چرکن. ( لغت فرس اسدی ) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار.منجیک.موی ژولیده ای بسر دارد شوخگین جامه ای ببر دارد.طیان.- شوخگین شدن ؛ درن. وسخ. وضر. ( یادداشت مؤلف ). || دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته. || ریشی که از آن ریم پالاید. ( از ناظم الاطباء ).