لغت نامه دهخدا
شلک. [ ش َ ] ( اِ ) زلو. علق. ( ناظم الاطباء ). زالو. ( یادداشت مؤلف ). زالو را گویند که از عضو خون بمکد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( از برهان ). شلوک. زلو. دیوچه. ( از فرهنگ جهانگیری ):
درازپای چو لکلک سیاه چرده چو شلک
ورا نه مال و نه ملک و ورا نه خویش و تبار.سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).رجوع به زالو و زلو شود.
شلک. [ ش ِ ] ( اِ )گل سیاه تیره چسبنده که چون پای در آن بند شود بدشواری برآید. ( از فرهنگ اوبهی ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). گل بود سیاه دوسنده و گیرنده. ( لغت فرس اسدی ). گل تیره سیاه را گویند که چسبنده باشد. شل و گل مرادف یکدیگرند و در فارسی شل را مضموم نیز استعمال کنند و آن گلی است سخت نگردیده و شل است، یعنی نرم است و سست است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
شلک. [ ش َ ل َ ] ( اِ ) درخت جوان. || شلیک و درکردن توپ. ( ناظم الاطباء ).
شلک.[ ش ِل ْ ل َ ] ( اِ ) آواز چند بندوق که یکبارگی سر دهند و این ترکی است. ( آنندراج ) ( از غیاث ):
شلک رعد شد و برق در آتش بازی است
سایه با آن نسق و ساقی بستان ابر است.
زکی ندیم ( از آنندراج ).
رجوع به شلیک شود.