لغت نامه دهخدا
سوس. ( از ع،اِ ) از «سوس » تازی، آرامی «شوشا»، یونانی «سس »، آشوری «ساسو» به معنی بید است. ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ). کرمی باشد که جامه های ابریشمی را ضایع کند. ( برهان ) ( غیاث ). کرمکی که در پشم افتد. ( آنندراج ) ( بحر الجواهر ) ( منتهی الارب ). دیوچه. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ذخیره خوارزمشاهی ). بید. بیت:
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است.خاقانی.
سوس. ( ع اِ ) اصل. || طبیعت. ( منتهی الارب ) ( برهان ) ( آنندراج ). || گیاه خشکی است مانند اسپست. ( برهان ). || درختی است که بیخ آنرااصل السوس و اصابعالسوس میگویند. ( برهان ). در اروپای قرون وسطی «ریگلیسا» و در فرانسوی «رگلیس » گویند.( حاشیه برهان قاطع از تاریخ طب لکلرک ). درختی است که بیخ آن شیرین و شاخ آن تلخ میباشد. ( منتهی الارب ).به فارسی آنرا درخت مهلک گویند. ( جهانگیری ). || بلغت هندی نام خوک آبی است و آن حیوانی باشد مانند مشکی پر از باد و خرطومی نیز دارد. ( برهان ).
سوس. ( اِ ) مخفف سوسمار است. ( از برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از جهانگیری ):
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون سوس از نهنگ.سوزنی.
سوس.[ س َ وَ ] ( ع مص ) در افتادن کرمک در چیزی. ( منتهی الارب ). || بیمار شدن ستور. ( منتهی الارب ).
سوس. ( اِخ ) شوش:
بروم اندرون شاه بد فیلقوس
یکی بود با رای او شاه سوس.فردوسی.رجوع به شوش شود.