سرگرم

لغت نامه دهخدا

سرگرم. [س َ گ َ ] ( ص مرکب ) مشغول و در چراغ هدایت بجد در کاری مشغول شونده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.حافظ.دختر رز گر همه باشد مشو سرگرم او
در طریق عشق بازی امت یعقوب باش.محمدقلی سلیم ( از بهار عجم ). || مست. ( غیاث اللغات ). مردان سرخوش. ( آنندراج ) :
عاشقان از می ته شیشه دل سرگرم اند
چشم مخمور تو سرمست قدح پیمایی است.میرزا رضی دانش ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

( ~ . گَ ) (ص مر. ) مشغول .

فرهنگ عمید

۱. کسی که حواسش متوجه کاری یا چیزی است، مشغول، متوجه.
۲. سر خوش، سرمست.

فرهنگ فارسی

مشغول، متوجه، سرخوش وسرمست هم گفته اند
( صفت ) آنکه حواسش متوجه کاریست مشغول .

ویکی واژه

مشغول.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم