لغت نامه دهخدا
سرلشکر. [ س َ ل َ ک َ] ( اِ مرکب ) رئیس فوج. ( آنندراج ). سپهبد. سپهسالار. ( صحاح الفرس ) : و یک هزار سوار مردان معروف همه اصفهبدان و سراهنگان سرلشکر جدا کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ). و سرلشکر عرب سعد بوده و سپهسالارشان یکی بود نام او جریربن عبداﷲ البجلی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 112 ). || مهتر. رئیس :
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد.مولوی. || پیش آهنگ که پیش برآید :
سرلشکر هر فتنه که آید ز پی جان
تازان ز ره عرصه جولان تو آید.وحشی ( از آنندراج ).|| درجه ای در ارتش ، بالاتر از سرتیپی و پائین تر از سپهبدی.