ساکن شدن

لغت نامه دهخدا

ساکن شدن. [ ک ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مسکن گرفتن. مستقر شدن. جای گرفتن :
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.مولوی. || ایستادن :
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود.سعدی ( خواتیم ). || تسکین یافتن. آرام گرفتن :
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم.سعدی ( طیبات ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم