لغت نامه دهخدا
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.عنصری.همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.منوچهری.زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.منوچهری.حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. ( انیس الطالبین ). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. ( انیس الطالبین ص 27 ). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. ( انیس الطالبین ص 27 ).
می کشد خاک خانه خصمش
فعله کین به توبره و زنبر.فخری ( از آنندراج ). || انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. ( شرفنامه منیری ). || مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). || زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. ( برهان ). زرشک و انبرباریس. ( ناظم الاطباء ). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. ( آنندراج ). || نام یکی از آلات جنگ است. ( برهان ) ( از شرفنامه منیری ). و گویند یکی از آلات جنگ است. ( آنندراج ). یکی از ادوات جنگ. ( از ناظم الاطباء ) :