لغت نامه دهخدا
یکی اسب رهوار زیر اندرش
لگامی بزرآژده بر سرش.فردوسی.نیکخوی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن.ناصرخسرو.کیسه زر چون ز ناردانه بیاگند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار.سوزنی.- سمند رهوار ؛ اسب خوش راه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به راهوار شود.