دمیدن

لغت نامه دهخدا

دمیدن. [ دَ دَ ] ( مص ) دم زدن و نفس کشیدن. ( ناظم الاطباء ). نفس کشیدن. ( برهان ). نفس بیرون دادن. نفس زدن. ( یادداشت مؤلف ): فح ، فحفحة؛ دمیدن در خواب.( منتهی الارب ). || نفخ. نفث. پف کردن. فوت کردن. نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنانکه خواهند آتش را تیز یا گرمی را سرد کنند یا شعله چراغ و جز آن را خاموش سازند. دم خویش بر چیزی وزانیدن چنانکه آتش افروز بر اخگر. برزدن با نفس باد و هوارا. دم خویش بر کسی یا چیزی وزانیدن چنانکه معزم دمد بر گره و یا دیوزده ، یا دعاخوان بر کسی یا چیز یا جایی : آیت الکرسی خواند و به اتومبیل ما دمید. ( یادداشت مؤلف ). دم در چیزی کردن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). نفخه. ( دهار ) ( منتهی الارب ). بر کسی افسون و دعا خواندن. پیف کردن. ( انجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پر بخار و بخور.اسدی.مخور خام کآتش نه دود است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم.ناصرخسرو.کس را وفا نیامد از بیوفا جهان
بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی.ناصرخسرو.گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید. ( قصص الانبیاء ص 207 ).
- آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید... و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد. ( نوروزنامه ).
- دمیدن ( دردمیدن ) باد در چیزی ( کسی ) ؛ با دم خویش آن چیز ( کس ) را باد و هوا دادن. ( یادداشت مؤلف ) :
دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خداوند لقوه... اگر خواهدبادی در دمد راست نتواند دمید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم.خاقانی.- دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه دهان در وی فروبردن. ( یادداشت مؤلف ).
- دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا.( بوستان ).- دمیدن بر فلز ( یا مواد دیگر ) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش. از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن تیزکردن آتش را. ( یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. ( نوروزنامه ). بعد از آن بفرمود تاپاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد.( قصص الانبیاء ص 195 ).

فرهنگ معین

(دَ دَ )(مص ل . )۱ - فوت کردن در چیزی . ۲ - وزیدن . ۳ - روییدن ، سر از خاک درآوردن . ۴ - طلوع کردن . ۵ - خروشیدن . ۶ - خشمگین شدن .

فرهنگ عمید

۱. وزیدن باد.
۲. (مصدر متعدی ) پف کردن و باد کردن در چیزی.
۳. روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه.
۴. طلوع کردن، سرزدن آفتاب.
۵. پدیدار گشتن.
۶. خروشیدن.
۷. خود را پرباد کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( دمید دمد خواهد دمید بدم دمنده دمان دمیده دمش ) ۱ - فوت کردن در چبزی پف کردن باد کردن . ۲ - وزیدن ( باد و مانند آن ) . ۳ - سرازخاک در آوردن نبات روییدن رستن . ۴ - سر زدن طلوع کردن ( صبح خورشید ماه و غیره ) . ۵ - کسی را بسخنان چرب و نرم فریفتن .

ویکی واژه

فوت کردن در چیزی.
وزیدن.
روییدن، سر از خاک درآوردن.
طلوع کردن.
خروشیدن.
خشمگین شدن.
کنش نفس کشیدن و فوت کردن بر کسی یا چیزی. کس را وفا نیامد از بیوفا جهان / بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی . «ناصرخسرو»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم