خویشان

لغت نامه دهخدا

خویشان. [ خوی / خی ] ( اِ ) ج ِ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. ( ناظم الاطباء ). عشیرت. آل. ( یادداشت مؤلف ) :
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.فردوسی.ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.فردوسی.بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.فردوسی.ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.فردوسی.نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ فارسی

جمع خویش ارقاب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال ورق فال ورق فال تاروت فال تاروت فال زندگی فال زندگی