خشو

لغت نامه دهخدا

خشو. [ خ َش ْوْ ] ( ع اِ ) خرمای بد به کارنیامدنی. || ( مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ).
خشو. [ خ ُ ش ُوو ] ( ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ).
خشو. [ خ ُ ] ( اِ ) مادر شوی.( از شرفنامه منیری ). || مادرزن که خوش وخوشدامن نیز گویندش. ( شرفنامه منیری ) :
بدسگال تو و مخالف تو
خشوی جنگجوی را داماد.لغت فرس ( از حاشیه ٔبرهان قاطع ).با وی همیشه خسرو سلطان محترم
تا احترام دارد داماد را خشو.شمس فخری.

فرهنگ عمید

۱. مادرزن.
۲. مادرشوهر.

فرهنگ فارسی

مادر شوی یا مادر زن که خوش و خوشدامن نیز گویندش .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم