لغت نامه دهخدا
دباب. [ دِ ] ( اِ ) نعناع. نمام. و رجوع به دباب [ دُ ] و [ دَ ] شود.
دباب. [دِ ] ( ع ) ج ِ دبة. ( منتهی الارب ). رجوع به دبة شود.
دباب. [ دَب ْ با ] ( ع ص ) دبه گر. ج ، دبابون. ( مهذب الاسماء ). رجوع به دبه شود.
دباب. [ دَ ] ( اِ ) لواطت و اغلام. ( غیاث ) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفته بیدار.سوزنی.شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.سوزنی.بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّه او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.سوزنی.شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب.سوزنی.بباد فتق براهیم و غلمه عثمان
به دبّه علی موش گیر وقت دباب.خاقانی.
دباب. [ دَب ْ با ] ( ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه وصف تفضیلی عرب کرده اند :
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.روحی ولوالجی.خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب.سوزنی.بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.سوزنی.رجوع به دَباب شود.
دباب. [ دَ ب ِ ] ( ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || ( ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن. ( منتهی الارب ).
دباب. [ دَ ]( اِخ ) نام آبی است واقع در اجاء. ( معجم البلدان ).
دباب. [ دَ ] ( اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف. ( معجم البلدان ).
دباب. [ دَب ْ با ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ). نام موضعی است در شعر راعی. ( معجم البلدان ).
دباب. [ دِ ] ( اِخ ) موضعی است بسیارریگ به حجاز. ( منتهی الارب ) ( از معجم البلدان ).