لغت نامه دهخدا ( آزمند ) آزمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) حریص. مولع. شَرِه ْ. طامع. آزور.صاحب آز. آزناک. طمعکار. پرخواه. ولوع : حاسد و بدخواه او دائم به مرگ است آزمندگر در این حسرت بمیرد باک نبود، گو بمیر.سوزنی.- امثال :آزمند هماره نیازمند است .
فرهنگ فارسی ( آزمند ) ( صفت ) حریص طمع کار آزور.حریص طمعکارصاحب آز، حریص، آزور، آزناک، آزمندی: حرص، ولع، بسیارخواهی
ویکی واژه گرفتار آز، حریص، طمعکار. جمعی را از مردم ... آزمند و حریص به دنبال خود میاندازند. «جمالزاده»