لغت نامه دهخدا
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.رودکی.غریبی گرچه باشد پادشائی
بگریدچون ببیند آشنائی.( ویس و رامین ).بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت شوم آشنا.لامعی.بر سخن حجت مگزین سخن
زآنکه خرد با سخنش آشناست.ناصرخسرو.با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی.ناصرخسرو.گرافلاک جمله لطیفند پس
بگو گر خرد با دلت آشناست...ناصرخسرو.دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم.ناصرخسرو.انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا؟مسعودسعد.سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد؟سنائی.و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند. ( کلیله و دمنه ).
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.سوزنی.با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست.کمال اسماعیل.چو تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.اوحدی.بدریای جودت کند آشنا
چه بیگانه مردم چه شهرآشنا.ابراهیم فاروقی.- امثال :
آواز او مرا آشنا می آید ؛ چنان مینماید که صاحب آن را می شناسم.
فعل آن آشنا آمدن و آشنا شدن و آشنا کردن و آشنا گردانیدن است.
|| خویش. قریب :
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال ؟معزی. || دوست. یار:
چون آشنات باشد ابلیس مکرپیشه
با زرق و مکر یابی ناچار آشنائی.ناصرخسرو.بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.معزی.من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.حافظ.