املح

لغت نامه دهخدا

املح. [ اَ ل َ ] ( ع ص ) سپید سیاهی آمیخته. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). سپیدی اندک که بااو سیاهی آمیخته باشد. ( از مؤید الفضلاء ). || کبود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کبودرنگ. ( آنندراج ). گوسفندی که پشمش سفید و سیاه با هم آمیخته باشد. ( آنندراج ). گویند: کبش املح و کبش املح العین. ( ناظم الاطباء ). و گویند: کبش املح و نعجة ملحاء. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کبش املح ؛ قوچ آمیخته سیاهی به سفیدی. ( از شرح قاموس ). و گویند: رجل املح اللحیة؛ وقتی که سفیدی ریش از پیری نباشد، و گاهی در مورد «سفیدی ریش که از پیری باشد» نیز گویند. ( از اقرب الموارد ). || ( ن تف ) نمکین تر. بانمک تر. ( یادداشت مؤلف ). ملیح تر؛ نمکین تر. ( ناظم الاطباء ). ودر حدیث : است انا املح منه. ( از یادداشت مؤلف ). ج ،امالح و مُلَح. ( از المرجع ). || سخت نمکدار. ( مؤید الفضلاء ). شورتر. || نمی که شب هنگام به سبزی و گیاهی می افتد. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(اَ لَ ) [ ع . ] (ص تف . ) نمکین تر، بانمک تر.

فرهنگ فارسی

ملیح تر، بانمک تر، نمکین
( صفت ) ۱ - نمکین تر بانمک تر.

ویکی واژه

نمکین تر، بانمک
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چوب فال چوب فال نخود فال نخود فال عشقی فال عشقی فال ماهجونگ فال ماهجونگ