اشارت

لغت نامه دهخدا

اشارت. [ اِ رَ ] ( ع مص ) رجوع به اشارة شود.
اشارة. [ اِ رَ ] ( ع مص ) اشاره. اشارت. انگبین چیدن. ( منتهی الارب ). انگبین رُفتن. عسل چیدن. || ریاضت دادن اسب را. || سوار شدن بر اسب در وقت بیع تا بنگرند حسن و روش آن را. ( منتهی الارب ). || نمودن بسوی چیزی به دست و جز آن. ( از منتهی الارب ). || فرمودن کسی را.فرمان صادر کردن. ایعاز. توعیز: اشار علیه بکذا؛ ای امره. ( منتهی الارب ) : بباید دانست که خواجه خلیفت ما [ مسعود ] است در هرچه به مصلحت بازگردد،و مثال و اشارت وی روان است. ( تاریخ بیهقی ص 150 ). بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است ، وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. ( تاریخ بیهقی ص 145 ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.ناصرخسرو.بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. ( کلیله و دمنه ). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. ( کلیله و دمنه ). شیر به آوردن او [ گاو ] اشارت کرد. ( کلیله و دمنه ).
حق کرد خلیل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه.خاقانی.جلاد را به تأخیر سیاست اشارت فرمود. ( سندبادنامه ص 204 ). این اشارت از صاحب عادل اعزاﷲ انصاره قبول کردم ، و مثال او را امتثال نمودم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 8 ).
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند.نظامی.اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.نظامی.گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم ، بعد از آن مرا بقصاص او بکش. ( گلستان ).
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.سعدی.که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند.سعدی ( بوستان ).ملک به کشتن بیگناهی اشارت کرد. ( گلستان ).
|| بلند کردن آتش را: اشار النار و اشار بها و کذا اشور بها بالتصحیح. ( منتهی الارب ). || بر گرفتن شهد اعانت کردن کسی را: اشرنی عسلاً؛ ای اعنی علی جنیه. ( منتهی الارب ). اشار فلاناً عسلاً؛ ای اعانه علی جنیه. ( اقرب الموارد ). || ایحاء. ( تاج المصادر بیهقی ). وحی. ( منتهی الارب ). || برمز نمودن. غمز. ( دهار ). ایماض. ایماء. ( تاج المصادر بیهقی ). تلویح. ( دهار ) ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تشویر. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). با اشاره دست و چشم و ابرو مطلبی را القاء کردن. با انگشت و چشم ایما کردن :

فرهنگ معین

(اِ رَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) با دست چیزی را نشان دادن . ۲ - با حرکت دست و چشم و ابرو مطلبی را القا کردن . ۳ - (اِ. ) دستور، فرمان . ۴ - رمز، ایماء. ۵ - (اِمص . ) تقریر، بیان . اشاعت (اِ عَ ) [ ع . اشاعة ] (مص م . ) ۱ - شایع کردن ، پراکندن . ۲ - فاش نمودن

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) نمودن بسوی چیزی بدست و جز آن . ۲ - ( اسم ) دستور فرمان . ۳ - ( مصدر ) با حرکت دست و چشم و ابرو مطلبی را القا کردن برمز نمودن . ۴ - ( اسم ) رمز ایمائ . ۵ - ( اسم ) تقریر بیان . ۶ - رائ ی اظهارنظر . ۷ - شور مشورت . ۸ - ( اسم ) نصیحت پند . ۹ - اخبار غیر از مراد بی عبارت لسان .

ویکی واژه

تقریر، بیان. اشاعت (اِ عَ)
با دست چیزی را نشان دادن.
با حرکت دست و چشم و ابرو مطلبی را القا کردن.
دستور، فرمان.
رمز، ایماء.
اشاعة
شایع کردن، پراکندن.
فاش نمودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم