لغت نامه دهخدا
- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. ( یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن زلف یا گیسو ؛ پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. ( یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن نقره ؛ پراکنده و منتشر کردن آن :
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای.محمدرضا فکری ( از آنندراج ).- آستین افشان ؛ آستین ریزان.
- ابریشمی افشان ؛ ابریشمی فروریخته و پراکنده.
- اشک افشان ؛ اشک ریزان.
- بذرافشان ؛ تخم افشان. در حال ریختن بذر.
- تخم افشان ؛ بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان ؛ جان ریزان. جان فداکنان :
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.سعدی.- خون افشان ؛ خون ریزان. خون ریزنده.
- خوی افشان ؛ عرق ریزان. خوی ریزان.
- دامن افشان ؛ دامن ریزان.
- درافشان ؛ درریزان :
سر تیغ هر سو درافشان گرفت.( گرشاسب نامه ).دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت.سعدی.ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت.سعدی.- دست افشان ؛افشاندن دست. دست افشانی :
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.حافظ.- زرافشان ؛ زر ریختن. پراکنده کردن زر :
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.نظامی.- زلف افشان ؛ گیسوافشان.
- زلف ِ افشان ( به اضافه ) ؛ موی پراکنده و فروریخته.
- سرافشان ؛ قطع سر. بریدن و افکندن سر :
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من.فردوسی.- شکرافشان ؛ شکرریز :
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش.نظامی.- عبیرافشان ؛ عبیرریز.
- عنبرافشان ؛ عنبرریز. بوی خوش افشان.
- قطره افشان ؛ قطره ریز. نم نم ریزان :
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی.محمدقلی سلیم ( ازشعوری ).