لغت نامه دهخدا
به زین اندرون گرزه گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر.فردوسی.دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برزبالا و بازوی شیر.فردوسی.سخن راند از برزوی پیل مست
که بازوی من روز جنگ او شکست.فردوسی.وز آن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی.فردوسی.ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بربازو کمان سام دارم.بوطاهر.خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.منوچهری.حاجب بازوی وی بگرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52 ). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381 ). بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد. ( تاریخ بیهقی ص 378 ).
هر چه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن.ناصرخسرو.دست زمانه باره شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ.مسعود سعد.عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.سنائی.بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم.خاقانی.هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته.خاقانی.بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی.خاقانی.اگرصد کوه دربندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو.نظامی.به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست.سعدی.پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند. سعدی ( گلستان ).
چه کند زورمندوارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.سعدی. || شاخ درخت ، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است. || عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. ( رشیدی ). || بال. جناح. ( منتهی الارب ).