لغت نامه دهخدا
براز. [ ب ِ ] ( ع اِ ) فضله و غائط. ( غیاث اللغات ) ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). پلیدی مردم. ( منتهی الارب ). سرگین آدمی. ( آنندراج ). غائط. مدفوع. عدزه. گه. || ( مص ) از میان صف بیرون آمدن برای جنگ کردن. برای جنگ بیرون آمدن. مبارزه. مبارزت. برون آمدن. ( غیاث اللغات ).
براز. [ ب َ] ( اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. ( برهان ). برازندگی. زیبائی. ( فرهنگ اسدی ) :
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.رودکی.- براز لفظین ؛ نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن :
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام.
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. ( کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع ).
- رستم براز ؛ با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم :
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز.منوچهری.مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است.کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
|| چوبکی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران میان شکاف چوب نهند بوقت شکافتن. ( برهان ). || پینه که بر جامه و غیر آن دوزند. ( برهان ).
براز. [ ب ُ ] ( اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کُرد ایران است که تقریباً 100 خانوار میشوند و عده ای از آنها در هوباتو، قراتوره و مریوان سکنی دارند و فوق العاده جسور هستند. امیرتیمور این ایل را از خاک عثمانی به ایران انتقال داد. عده ای تخته قاپو شده بزراعت مشغول شدند و عده ای به عثمانی مراجعت کردند. و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.