لغت نامه دهخدا
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است.رودکی.ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن رادمرد.فردوسی.مرا زین همه ویژه اندوه تست
که بیداردل بادی و تندرست.فردوسی.بدو گفت شاه ای گو نامجوی
از این رزم اندوهت آمد بروی.فردوسی.بدین شادکامی کنون می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.فردوسی.لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ).
بود بیش اندوه مرد از دوتن
ز فرزند نادان وناپاک زن.اسدی.اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.ابوالفرج رونی....که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح.( کلیله و دمنه ). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. ( کلیله و دمنه ).
در ظلمت حال خاطر، اندوه
بانور خیال او گسارد.خاقانی.صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی.نظامی.هرکه را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.عطار ( دیوان ص 85 ).تا دل از دست بیفتاد از تو
تن باندوه فرو داد از تو.عطار.بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم
نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم.ناصرخسرو.- به اندوه ؛ باغم. غمگین.
- بی اندوه ؛ بی غم. آنکه اندوهی ندارد. || تأسف. ( لغت ابوالفضل بیهقی ). اسف : آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || نفرت و کراهت. ( ناظم الاطباء ). ج ، اندوه ها. اندوهان. ( فرهنگ فارسی معین ).