لغت نامه دهخدا
دل چو خم چند برآوازه نهی
ناید آواز جز از خم تهی.جامی.مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.صائب. || خبر. آگاهی. اطلاع :
بدین آوازه هرجائی که شاهیست
بغایت ناشکیب و بی قرار است.مسعودسعد.ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمد بر من بلطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه.محمدبن یحیی ̍. || صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. ( زمخشری ). چَو :
بر اینگونه بر نام وآوازه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت.فردوسی.و نام و آوازه عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. ( کلیله و دمنه ).
آوازه فراخ شد بعالم
درگاه تو را به تنگ باری.خاقانی.در آن سال آوازه بود. ( تاریخ طبرستان ). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. ( تاریخ طبرستان ).
چو بهمن بزابلستان خواست شد
چپ افکند آوازه وز راست شد.سعدی.بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان.سعدی. || شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک.نام آوری. نام :
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازه اش همرهند.سعدی.که حاتم بدان نام و آوازه خواست
ترا سعی و جهد ازبرای خداست.سعدی.ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش.سعدی.فضل باید برای آوازه
اصل ناید برون ز دروازه.مکتبی. || شهرت بد. بدنامی :
زنامهربانی که در دورتست
همه عالم آوازه جور تست.سعدی.کی آنجا دگر هوشمندان روند
چو آوازه رسم بد بشنوند؟سعدی. || غناء. نوا. سرود. صوت حسن. || زمزمه. || نغمه. آهنگ. لحن. آواز.
- آوازه خوان ؛ مغنی. مغنیه.
- آوازه شدن ؛ مشهور گشتن. مایه عبرت گشتن : فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. ( مجمل التواریخ ).
- آوازه گشتن ؛ آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سَمَر گشتن.