بساز

لغت نامه دهخدا

بساز. [ ب ِ ] ( اِ ) روز. ( ناظم الاطباء ). || ( فعل امر ) امر از ساختن. ( دِمزن ) ( شعوری ج 1 ورق 203 ). رجوع به ساختن شود. || ( ص مرکب )آماده و درست ، کوک و مجهز برای نواختن :
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم بناله بم و زیر.حافظ. || سازگار: زنی بساز؛ زنی سازگار و نجیب. رجوع به ساختن شود.
- بساز آمدن ؛ مجهز و مکمل آمدن. با ساز آمدن :
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.صائب.و رجوع به ساختن شود.
- بساز آوردن کار کسی ؛ رو به راه کردن. رونق دادن. درست کردن کار او :
کار بی رونقان بساز آورد
رفتگان را بملک بازآورد.نظامی.و رجوع به ساختن شود.
- بساز گشتن کار کسی ؛ با ساز شدن. مرتب گشتن. روبراه و منظم شدن :
تا کارت ازوبساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.نظامی.رجوع به ساختن شود.

فرهنگ معین

(بِ ) (ص ) سازگار، قانع .

فرهنگ فارسی

( صفت ) ساخته آماده .

ویکی واژه

سازگار، قان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال تک نیت فال تک نیت فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال انگلیسی فال انگلیسی