برشکستن

لغت نامه دهخدا

برشکستن. [ ب َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) شکستن :
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.مولوی.و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. ( یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. ( آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. ( یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.حافظ.- برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. ( آنندراج ) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.ملا نظیری ( آنندراج ). || ترک دادن و واگذاشتن. ( برهان ). ترک دادن. ( انجمن آرا ). || کنایه از اعراض نمودن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( آنندراج ). کناره کردن.( غیاث اللغات ). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.مسعودسعد سلمان.بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.نظامی.یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.سعدی.پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.سعدی.برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.سعدی.خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.سعدی.ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.امیرخسرو.- برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن :
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.فردوسی.سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.فردوسی.- || درهم شکستن :
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.فردوسی.- برشکستن عنان ؛ برتافتن آن.
- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :

فرهنگ معین

( بَ . ش ِ کَ تَ ) ۱ - (مص ل . ) دوری کردن ، روی برتافتن . ۲ - (مص م . ) شمردن ، حساب کردن .

فرهنگ فارسی

۱- ( مصدر ) اعراض کردن . ۲- ( مصدر ) ترک دادن منصرف کردن .

ویکی واژه

دوری کردن، روی برتافتن.
شمردن، حساب کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال تماس فال تماس