لغت نامه دهخدا
برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند.خاقانی.هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری.سعدی.گرچه برحق بود مزاج سخن
حمل دعویش بر محال مکن.سعدی.- برحق بداشتن ؛ احقاق. ( ترجمان القرآن ).
- برحق بودن ؛ محق بودن.