برحق

لغت نامه دهخدا

برحق. [ ب َ ح َ ] ( ص مرکب ) ( از: بر + حق ) براستی و فی الواقع. البته و حقیقتاً. ( ناظم الاطباء ). || محق. بحق ؛ امام برحق ؛ دین بر حق : خواجه بزرگ داند که خداوند در این گفتار برحق است. ( تاریخ بیهقی ص 397 چ ادیب ). امیر گفت در این باب هرچه می گوید برحق است و نصیحت وی بشنویم و بر آن کارکنیم. ( تاریخ بیهقی ص 558 ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد... جهة مملکت پدر را خواستیم... هرچند برحق بودیم ( تاریخ بیهقی ). امام برحق و ولی مطلق و امامت او با امامت عباسیان سنجیدم برحق تریافتم. ( از نامه حسن صباح ). و گفت بارخدایا من همی دانم که تو خدای برحقی و من بنده برباطل دعوی می کنم. ( قصص الانبیاء ص 89 ). بعضی را در خاطر آمد که مگر رسول برحق نیست. ( قصص الانبیاء ص 226 ). دست به دعا برداشتندکه خداوندا ما را صبر ده تا از این کافران نگریزیم که ما برحقیم و ایشان بر باطل. ( قصص الانبیاء ص 144 ).
برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند.خاقانی.هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری.سعدی.گرچه برحق بود مزاج سخن
حمل دعویش بر محال مکن.سعدی.- برحق بداشتن ؛ احقاق. ( ترجمان القرآن ).
- برحق بودن ؛ محق بودن.

فرهنگ فارسی

براستی و فی الواقع البته و حقیقتا .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم