واژهای که برای بیان ظن و احتمال به کار میرود، گویا است. این کلمه در زبان فارسی معانی و کاربردهای متعددی دارد و بسته به متن، به اشکال مختلفی به کار میرود. این کلمه به معنای به نظر میرسد یا به زعم است و معمولاً در جملات توصیفی و استنباطی استفاده میشود. همچنین، این واژه میتواند به معنای روشنگر یا صریح باشد، به ویژه در متونی که به توصیف یا تفسیر موضوعات میپردازند. این کلمه به صورت پیوسته و بدون هیچ علامت خاصی نوشته میشود. در برخی موارد، ممکن است به اشتباه به جای این واژه از واژههای مشابه استفاده شود که باید در این زمینه دقت کرد. زمانی که این کلمه در وسط جمله و میان دو علامت نگارشی قرار میگیرد، باید به درستی از ویرگول و دیگر نشانهها استفاده کرد. در متون نوشتاری معمولاً حرکتی مشخص برای این کلمه وجود ندارد و به صورت بیحرکت نوشته میشود، اما در متون ادبی و شعری ممکن است حرکات نیز در نظر گرفته شوند.

گویا
لغت نامه دهخدا
گویا. [گ ُ ] ( اِخ ) نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م. میزیسته است.
گویا. ( اِ ) نام آهنگی است. رجوع به کلمه آهنگ شود.
گویا. ( نف ) مرکب از گوی ( گفتن ) + الف پسوند فاعلی. گوینده. که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است. سخن گوینده. ناطق. دارای قوه نطق. ( از برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از بهار عجم ) ( از ناظم الاطباء )
فرهنگ معین
(ق. ) واژه ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل: گویا او ایرانی است.
فرهنگ عمید
۲. واضح، رسا.
۳. (قید ) مثل اینکه، گویی: گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذرات عالم است (محتشم: ۵۳۳ ).
فرهنگ فارسی
گوینده، سخنگو، کویاک نیزگفته شدهگویایی:سخنگویی، ونیزگویاوگوییاوگویی به معنی پنداری وپنداریاوظاهرانیزگفته شده
۱ - ( صفت ) آنکه سخن گوید ناطق: مردم جانوری بود گویا. یا گویا نا جانور. سخنگویا سرود گوی از غیر حیوان: بر آورد از آن و هم پیکر میان یکی زرد گویای ناجانور. ( ابوالحسن علی بن محمد غزوانی لوکری. برگزید. شعر. ج ۱ چاپ ۲ ص ۲۹ ) یا گویای گهواره. ( گاهواره ) عیسی ع. یا چشم گویا. حالتی خاص در چشم که گویی سخن میگوید. یا جانور گویا. انسان بشر. یا زبان گویا. ۱ - زبانی که گنگ نیست. ۲ - زبان فصیح. یا طوطی گویا. طوطیی که سخن گوید. یا گوهر گویا. معشوق. یا مرد گویا. مرد سخنور. یا مرغ گویا. مرغی که سخن گوید. یا نظر گویا. حالتی خاص در نگاه که گویی سخن میگوید. ۲ - سازنده سراینده. یا بلبل گویا. قول سرای سراینده. ۳ - قسمی ساز که آنرا ساز سیر آهنگ هم گویند. ۴ - پر حرف زیاده گو. ۵ - ( ادات شک و تردید ) گویی گوییا پنداری: گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است. ( محتشم ) ۶ - اگر مقدار در زیر ریشگی باقی نماند و از زیر آن بصورت مقدار صحیح یا کسری خارج شود آنرا گویا گویند منطق مقابل گنگ اصم.
از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او بهندوستان مسافرت کردند و در همانجا در گذشت.
فرهنگ اسم ها
معنی: گوینده، سخنگو، واضح، رسا، ( قید ) مثل اینکه، گویی، ( به مجاز ) رسا و روشن و آشکار
دانشنامه عمومی
ویکی واژه
گوینده، سخن گو.
جملاتی از کلمه گویا
به باغ خلد فایز بود گویا و یا سر در کنار یار بودم
مرا به نور تجلیست دیده ی بینا زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست