لغت نامه دهخدا
ببین تا بهنگام کین گستری
چه خون راندم از زنگی و بربری.نظامی.حبش بریمین بربری بریسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.نظامی.رجوع به بربر شود.
- پلنگ بربری ؛ پلنگ وحشی :
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری.عنصری.چون بدهان شیر در خشم پلنگی آورد
روی زمین شود ز تف پشت پلنگ بربری.خاقانی.- جامه بربری ؛ جامه که از بربر آرند:
ز یاقوت و از تاج و انگشتری
ز دیبا و از جامه بربری.فردوسی.- خلیج بربری ؛ یکی از پنج خلیج بحرالاعظم است از حد حبشه بر دارد بسوی مغرب بکشد برابر سودان آنرا خلیج بربری خوانند. ( حدود العالم ).
- لعبت بربری ؛ رجوع به بربر و لعبت شود.
|| نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند. || منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان.
بربری. [ ب َ ب َ ] ( اِخ ) محرر. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن صباح بن بشر شود.