لغت نامه دهخدا
فرستاده کشتن گر آیین بدی
سرت راکنون خاک بالین بدی.فردوسی.چو بسترز خاک است و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت.فردوسی.همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جزتخم نیکی نکشت.فردوسی.سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو.فردوسی.ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کشی مغفرش.فردوسی.فکندگان سنان ترا به روز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین.فرخی.از آرزوی جنگ زره داری بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین.فرخی.همی گفتی چنین دل خسته رامین
دل از آرام دور و تن ز بالین.( ویس و رامین ).چو از بالین خزت سرگراید
ترا جزخاک بالینی نباید.( ویس و رامین ).تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین.ناصرخسرو.بالینت اگرچه خوب و نرم است
سر خیره منه بزیر بالین.ناصرخسرو.بالین سر از هوس تهی کن