افگندن

لغت نامه دهخدا

افگندن. [ اَ گ َ دَ ] ( مص ) انداختن. بر زمین زدن. ( آنندراج ). افکندن. ( ناظم الاطباء ). بخاک افگندن ، خلعت افگندن ، سرافگندن ، از ترکیبهای مستعمل آن است. فگندن. اوگندن. افکندن :
نگرتا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی.فردوسی.که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن بما راه راست.فردوسی.اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ.فردوسی. || نهادن. جای دادن :
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای.فردوسی. || جاری ساختن : اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 137 ). || متوجّه ساختن : چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 69 ). || حذف کردن. بخشیدن : چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 110 ). || گستردن ، چون سفره افگندن :
هرکجا چهره تو سفره خوبی افگند
دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی.کمال اسماعیل ( از آنندراج ). || بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن :
مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند.حسین سنایی ( از آنندراج ). || بمجاز بمعنی نهادن ، چون بنا افگندن :
چو این بنیاد بد را خود فگندی
گناه خویش را بر من چه بندی.امیرخسرو ( از آنندراج ). || برابری کردن. طرف شدن با کسی. ( آنندراج ) :
من که با موری بقوت برنیایم ای عجب
با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را.سعدی.و رجوع به افکندن شود.

فرهنگ فارسی

(افکند افکند خواهد افکند بیفکن افکننده افکنده ). ۱ - انداختن پرت کردن بر زمین زدن ساقط کردن . ۲ - گستردن پهن کردن (فرش . ) ۳ - از شماره بیرون کردن از حساب ساقط کردن .
انداختن بر زمین زدن

ویکی واژه

افکندن. انداختن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال آرزو فال آرزو استخاره کن استخاره کن فال پی ام سی فال پی ام سی فال زندگی فال زندگی