لغت نامه دهخدا
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه ، موتی و احیا.خاقانی.|| قبیله ها. قبائل : بفرمودش طلب کردن و در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند. ( گلستان ). || ج ِ حَیاء. رجوع به حَیاء شود.
احیاء. [ اِح ْ ] ( ع مص ) اِحیا. زنده گردانیدن. زنده کردن : و تواتر دخلها و احیاء اموات و ترفیه ایشان به عدل متعلق است. ( کلیله و دمنه ).
از مثال شه امید مرده من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش ازین.خاقانی.احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.سعدی.- احیاء ارض ؛ احیاء موات.
- احیاء موات ؛ احیاء ارض. آباد کردن زمین ویران و عمارت خراب. آبادان کردن زمین و جز آن
|| رواج و رونق دوباره بخشیدن. تقویت کردن : بر آن جمله که در احیاء سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. ( کلیله و دمنه ). || یافتن زمین را فراخ نعمت و بسیارنبات : اَحْیَیْنا الأرض ؛ یافتیم زمین را فراخ نعمت بسیارنبات. || در فراخی نعمت شدن. زیستن در فراخی نعمت : اَحْیَت ِ القوم ؛ زیستند مواشی قوم و نیکوحال شدندو گشتند در فراخی عیش و نعمت. اَحْیَت ِ الناقةُ؛ زیست بچه ناقه. ( منتهی الارب ). || در باران شدن. || شب زنده داری کردن. شب را بیدار گذاشتن. شب زنده داری.
- شبهای احیاء. رجوع به ترکیبات شب شود.
احیاء. [ اَح ْ ] ( اِخ ) آبی است که جنگ عبیدةبن حارث فرستاده پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله بدانجا روی داد. و آن در فرودسوی ثنیةالمرة واقع است. ( معجم البلدان ). و رجوع بامتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص 52 شود.
احیاء. [ اَح ْ ] ( اِخ ) موضعی است نزدیک مصرمنسوب به بنی خزرج. ( منتهی الارب ). قریه هائی است واقع در کنار نیل از جهت صعید که آنها را احیاء بنی خزرج گویند و آن شامل حی کبیر و حی صغیر است و بین آنها و فسطاط قریب ده فرسنگ مسافت است. ( معجم البلدان ).