لغت نامه دهخدا
بگو آن دو بی شرم بی باک را
دو بیدادگر مهر ناپاک را.فردوسی.بمرز اندر آمدچو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.فردوسی.دلش تنگ تر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد.فردوسی.بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.ناصرخسرو.وربدست جاهل بی باک باشد یک زمان
دفتر بیهودگی و سبحه علیا شود.ناصرخسرو.زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.ناصرخسرو.اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم بانیروتر و بی باک تر شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). امیرالمؤمنین علی رضی اﷲ عنه گفته است دلاورترین اسبان کمیت است و بی باک تر سیاه. ( نوروزنامه ).
ای اسب هجر انگیخته نوشم بزهر آمیخته
روزم بشب بگریخته زآن غمزه ٔبی باک تو.خاقانی.در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. ( سندبادنامه ). بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بی باک. ( سندبادنامه ).
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن.مولوی.کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.سعدی.