حکر

لغت نامه دهخدا

حکر. [ ح َک ْ / ح ُ ک ُ ] ( ع اِ ) ستم. || زیست بد. || روغن یا شهد که کودکان لیسند. روغن که با عسل آمیخته طفل را خورانند. || قعب خرد. کاسه کوچک. || چیزی اندک. ( منتهی الارب ).
حکر. [ ح َ ] ( ع مص ) انبار کردن غله برای گران فروختن. احتکار. || ستم کردن. || بد زیستن. ( منتهی الارب ).
حکر. [ ح ُ ک َ ] ( ع اِ ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. ( منتهی الارب ). محتکر. حکر.
حکر. [ ح َ ک َ ] ( ع مص ) ستیهیدن. لجاج کردن. || سرخود شدن بچیزی. سرخود شدن. استبداد کردن. || ( اِ ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. حُکَر. || لجاج. || استبداد. || آب جمع شده. ( منتهی الارب ).
حکر. [ ح َ ک ِ ] ( ع ص ) نعت از حکر. محتکر. احتکارکننده. || ستیهنده. || سرخود. مستبد. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

احتکار کننده سر خود شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال آرزو فال آرزو فال ورق فال ورق فال شمع فال شمع فال تاروت فال تاروت