تبنی. [ ت َ ب َن ْ نی ] ( ع مص از: «ب ن و» ) پسر خواندن. ( زوزنی ) ( آنندراج ). کسی را به پسری گرفتن. ( مجمل اللغه ). پسر گرفتن کسی را. ( منتهی الارب ).پسر گفتن کسی را و یا پسر خواندن او را. ( از ناظم الاطباء ). || ( از: «ب ن ی » ) چهار زانو نشستن زن و فراخ کردن هر دو پا را از فربهی : و منه ُ حدیث بنت غیلان ان جلست تبنت ؛ ای صارت کالقبة من الادم. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). چون بنشیند مانند قبه بپاکرده میباشد. ( ناظم الاطباء ). تبنی. [ ت ِ ] ( ص نسبی ) آنچه برنگ کاه باشد. ( از المنجد ). کاهی. برنگ کاه. لون تبنی. منسوب به تبن. تبنی اللون. || ( اِ ) نوعی یاقوت برنگ کاه. ( الجماهر ص 74 ). تبنی. [ ] ( اِخ ) ( مطلع کردن ) مردی که ادعای سلطنت کرده با عمری جنگید و تخمیناً نصف قوم را بطرف خود کشانید لکن بالاخره فراری گردیده گویا کشته شد. ( اول پادشاهان 16:21 و 22 ) ( قاموس کتاب مقدس ص 244 ). تبنی. [ ت ُ نا ] ( اِخ ) شهری به حوران از اعمال دمشق : فلازال قبر بین تبنی و جاسم علیه من الوسمی جود و وابل فینبت حوذاناً و عوفاً منوراً سأهدی له من خیر ماقال قائل.نابغه ٔذبیانی.( معجم البلدان ج 2 ص 364 ).
فرهنگ معین
(تَ بَ نّ ) [ ع . ] (مص ل . ) به فرزندی پذیرفتن ، پسرخواندگی .
فرهنگ عمید
۱. به فرزندی پذیرفتن. ۲. فرزندخواندگی.
فرهنگ فارسی
به فرزندی پذیرفتن، پسرخواندگی ۱- مصدر ) پسر خواندن فرزند گرفتن بفرزندی پذیرفتن . ۲- ( اسم ) فرزند خواندگی . شهری به حوران از اعمال دمشق نابغ. ذبیانی .