معتقل

لغت نامه دهخدا

معتقل. [ م ُ ت َ ق َ ] ( ع اِ ) بازداشتگاه. محبس. زندان: حال او موافق حال کمیت بود که جامه زن در پوشید و از معتقل خویش خلاص یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 218 ). سعادت نامی از ممالیک وی او را بر دوش از قلعه ای که معتقل او بود به نشیب آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 312 ). و رجوع به اعتقال شود. || ( ص ) بسته. فروبسته. خشک: بطن معتقل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
توحید گوی
توحید گوی
آراست
آراست
ژرف
ژرف
لز
لز