عفس

لغت نامه دهخدا

عفس. [ ع َ ] ( ع مص ) بازداشتن. ( منتهی الارب ). حبس. ( از اقرب الموارد ). || خوار و حقیر ساختن. ( منتهی الارب ). خوار داشتن. ( المصادر زوزنی ). || سخت راندن.( منتهی الارب ). عفس الابل؛ شتران را به شدت راند. ( از اقرب الموارد ). || پوست مالیدن. ( منتهی الارب ). مالیدن پوست را در دباغی. ( از اقرب الموارد ). || زدن بپای بر سرین کسی. || کشیدن بسوی زمین با فشارش سخت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ابتذال؛ بکار بردن جامه را، روزهای بسیار. || بازگرداندن چوپان گوسفندان خود را، و فرو نگذاشتن آنها را تا براه خود بروند. || بازگرداندن کسی را از حاجت خود. || حبس کردن ستور و ماشیه را بدون چراگاه و علف. || به خاک چسباندن. || صرع و به زمین افکندن. || گام نهادن. ( از اقرب الموارد ). || رام کردن. || خوان کردن. || به دندان کردن. ( المصادر زوزنی ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال پی ام سی فال پی ام سی فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال عشقی فال عشقی فال تماس فال تماس