جرمقی

لغت نامه دهخدا

جرمقی. [ج ِ م ِ قی / قی ی ] ( ع ص نسبی، اِ ) کساء جرمقی. منسوب است بجرامقه. ( از منتهی الارب ). رجوع بجرامقه شود.
جرمقی.[ ج ِ م ِ ] ( اِخ ) احمدبن اسحاق مکنی به ابوالعباس. فیلسوف و نویسنده و شاعر و مهندس بود. وی از دبیران امیرخلف بشمار می رفت و پس از امیرخلف احوال وی منقلب شد و مسافرتها کرد و در مراجعت بشهر خویش به نیشابوروارد شد و از برگزیده های اشعار وی ابیات زیر است:
رحلت و ذاهب عقلی ورأیی
لبعدک بادلی دان ورائی
اسیر اسیرالهوی ساورا
فعزمی امامی ورأیی ورائی.
و نیز از اوست:
انا من لست اعرف لی سواه
من الاقوام رکنا او ملاذا
اُحبک حب صب مستهام
و فی است ام الذی یقلیک هذا.( از یتیمة الدهر ج 4 ص 237 ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فکر
فکر
عزیز
عزیز
اتی
اتی
خاص
خاص