لغت نامه دهخدا
- کلوچ پنبه؛ گلوله کرده آن. پاغنده. غنده. گاله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مثل کلوچ پنبه؛ سخت سپید ( در آدمی و بالخاصه طفل و موی محاسن پیران ). تشبیهی مبتذل که کودکان شیرخواربسیار سپید را بدان تشبیه کنند. زنی یا طفلی سخت سپید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- امثال:
یک کلوچ پنبه هم آدم می کشد. نظیر: عصایی شنیدی که عوجی بکشت. ( امثال و حکم چ 2 ص 2049 ).
|| در لهجه مردم کاشان، کلید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || ( ص ) به کلید بسته. کلید شده: دندانهایش کلوچه چشاش به طاقه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
کلوچ. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی از دهستان طارم بالاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 384 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).