ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر مرا که گفت که بنشین و باد می پیمای
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو
باز این دل سرگشته هجران پیمای افتاد به دام عاشقی دیگر جای
منه بیرون زحد شرع خود پای چو جنت عرصهٔ عالم به پیمای
پیمای نیستکوه سرین تو در خرم لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
در زمان موجه اشک فلک پیمای من ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت