صافی شنی
ویکی واژه
جمله سازی با صافی شنی
شاها به دولت تو صافی است خاطر من چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
خداوندی که بی نیروی لشکر جهان بگشاد و صافی کرد هموار
جانم اگر صافی است دُردیِ لطف تو است لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار چو کفر از ایمان خالی دلش ز مکر و حیل
قوی دل شو که بر جام بلور صافی آشامان شکست آمد چو پهلو با سفال دردخواران زد
صائب از صافی مشرب می نابش کردم گر به من درد ز میخانه قسمت دادند
جامهٔ زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد بادهٔ صافی بیار، جامهٔ صوفی ببر
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره چاره این غم درهم شده همچون زره است