سرگین گردانک

لغت نامه دهخدا

سرگین گردانک. [ س ِ گ َ ن َ ] ( اِ مرکب ) جُعَل بود زیرا که از سرگین چیز مدوری سازد. ( رشیدی ).

فرهنگ فارسی

جعل بود زیرا که از سرگین چیز مدوری سازد.

جمله سازی با سرگین گردانک

پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
اهل دنیا جُعَل و جیفه وی چون سرگین قبر سوراخ جُعَل زحمت وی طول امل
کوس کُشتی زند از فرط طمع با سرگین افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست گرچه چون سرگین فروغ آتشست
که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان نقل زاغان آمدست اندر جهان
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من