پی بر

لغت نامه دهخدا

پی بر. [ پ َ / پ ِ ب َ ] ( نف مرکب ) پی شناس. آنکه پی برد. آنکه دریابد. قائف. ( مهذب الاسماء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- آنکه پی برد آنکه در یابد. ۲- پی شناسقائف. ۳- اسبهایی که جایز. دوم و سوم و چهارم را میبرند.

جمله سازی با پی بر

به دیان که چندان نمانم بر این که در تک نهد رخش پی بر زمین
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بیامد فریدون به کردار باد
رسول عالم و عادل چو بوسه کرد زمین شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد
در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست
گر تو را باید که این سر پی بری خویش را از سلب او سازی سلب