محطه

لغت نامه دهخدا

( محطة ) محطة. [ م ِ ح َطْ طَ ] ( ع اِ ) ابزاری چوبین و یا آهنین که چرم دوزان بدان خط کشند و نقش کنند. محط. به فارسی پکمال نامند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به محط شود.
محطة. [ م َ ح َطْ طَ ] ( ع اِ ) جای فرودآمدن. || ایستگاه قطار. ایستگاه راه آهن.

جمله سازی با محطه

💡 پس از اعدام سه زندانی سیاسی کُرد در ایران به نام‌های شیرکو معارفی، حبیب‌الله گلپری‌پور و رضا اسماعیلی، اعتراض‌هایی در داخل و خارج از ایران صورت گرفت. در یکی از این اعتراض‌ها که در اربیل صورت گرفت، تظاهرکنندگان اقدام به پرتاب سنگ به سوی ساختمان کنسولگری ایران در اربیل کردند. پلیس کردستان عراق اقدام به دستگیری معترضان کرد و در نهایت ۸ فعال سیاسی کرد برای مدتی طولانی (بیش از یک ماه) در بازداشت ماندند. فرهاد پیربال در روز ۱۱ آذر ۱۳۹۲، در حمایت از این ۸ فعال سیاسی کرد ایران، به نشانهٔ اعتراض جادهٔ منتهی به فرودگاه بین‌المللی اربیل را مسدود و در مقابل زندان محطه اربیل تحصن کرد.

💡 محطه الرمل (به عربی: محطة الرمل) یک محله در مصر است که در استان اسکندریه واقع شده‌است.