جان را زدن

لغت نامه دهخدا

جان را زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) زدن بخاطر نجات جان. کشتن برای رهایی از مرگ: بیرون آمد [ عبداﷲ زبیر ] با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جان را می زدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188 ). رجوع به جان را کوشیدن شود.

فرهنگ فارسی

زدن بخاطر نجات جان

جمله سازی با جان را زدن

💡 مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر خرقهٔ جان را به خون دل نمازی می‌کند

💡 مردوك خداى آفريننده بر تيامات كه ماده را تشكيل داده غالب گشت. در دين افسانه هاىسومريان در رابطه با پديد آمدن طوفان بزرگ گسترش يافت و يكى از خدايان بودكه انسان را از خاك رس آفريد و جان را در آن پيكر دميد تا آئين خدايان را برقرار نمايدو آنان را پرورش دهد.

💡 نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال

💡 ظـاهـر آيـه ايـن اسـت كه خداوند همواره موجودات زنده را از موجودات مرده خارج مى سازد، وموجودات بى جان را مبدل به جاندار مى كند.

💡 189- در متن عربى آن اين گونه آمده است: قسم به آن كه جان را گرفت، دوستندارم آنچه را كه رخ نمى داد.

💡 به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش