بی عمل

لغت نامه دهخدا

بی عمل. [ ع َ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + عمل ) بی کردار. که به گفتار خود عمل نکند. که کردار نداشته باشد. بی فعل: عالم بی عمل درخت بی بر. ( گلستان ). یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند گفت به زنبور بی عسل. ( گلستان باب هشتم ).
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است.حافظ.عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن.حافظ.و رجوع به عمل شود.

فرهنگ فارسی

بی کردار. که به گفتار خود عمل نکند. که کردار نداشته باشد. بی فعل.

جمله سازی با بی عمل

سعدیا گر مزد خواهی بی عمل تشنه خسبد کاروانی در سراب
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ز علم بی عمل وز زهد ناپاک ز حکامی که بی عدلند وبی باک
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملامت علماء هم ز علم بی عملی است
دل بیدرد، درد بیدرمان! چشم بی گریه، علم بی عمل است