محور تفکر فلسفی ابنباجه، هستی انسان و سرگذشت اوست. انسان در نگاه او، هم بهعنوان فردی مستقل و هم بهعنوان موجودی اجتماعی یا به تعبیری دقیقتر، موجودی منفرد و تنها اما در بستر جامعه مورد بررسی قرار میگیرد. از همین جاست که نام رسالهٔ ناتمام او، «تدبیر المتوحد»، معنای عمیق خود را مییابد. ابنباجه پژوهش خویش دربارهٔ انسان را با این مبنا آغاز میکند که هر موجود زندهای در برخی ویژگیها با جمادات مشترک است و هر حیوانی نیز تنها در بخشی از صفات با سایر موجودات زنده سهیم است.
از نظر او، موجود زنده و جماد در عناصر تشکیلدهندهشان مشترکاند؛ مانند سقوط طبیعی به سمت پایین یا صعود قهری به سمت بالا. حیوان نیز با موجود زنده در این جنبه همسو است، زیرا هر دو از عناصر یکسانی تشکیل شدهاند و از قوای تغذیهکننده، تولیدکننده و رویاننده (نفس غاذیه، مولده و نامیه) برخوردارند. به این ترتیب، انسان و حیوان غیرناطق در تمام این امور و همچنین در ادراک حسی، تخیل، حافظه، یادآوری و کنشهای ناشی از این قوا که به روان حیوانی (نفس بهیمیه) وابسته است، با یکدیگر مشارکت دارند.
با این حال، انسان بهواسطهٔ عقل و توانایی تعقل، از دیگر موجودات متمایز میشود. ابنباجه در تدبیر المتوحد بر آن است تا راهی را ترسیم کند که انسانِ تنها اما در جامعه، با بهکارگیری خرد خود، به سعادت حقیقی دست یابد. این مسیر، نه در گرو انزوای مطلق، که در چگونگی تعامل فرد خردمند با جامعه و حفظ استقلال فکری او معنا مییابد.